سالها پیش در روستایی بدنیا آمدم که بنظرم زیباترین مکان دنیا و شاید نصف دنیا بود. اندکی که بزرگ شدم و آمد و رفت مسافرین روستاهای دیگر را دیدم احساسم در مورد نصف جهان بودن روستای محل تولدم عوض شد ولی همچنان معتقد به زیبایی بی نظیر آن بودم و با این فکر و احساس رشد کردم. در 10 سالگی به مبارکی انقلاب مجبور به ترک روستای زیبای کودکیم شدم. گرچه حدود 30 سال پیش از نبی صوفی بیرون آمدم ، ولی همچنان خوابهایم را در کوچه های آن می بینم و ضرب المثلهایی را که در انجا شنیده‌ام استفاده می‌کنم. بعد از این در فرصتهایی که بدست می آورم سعی میکنم گریزی به خاطرات دوران کودکیم بزنم. شاید هم در مورد کارهایی که امروز انجام میدهم بنویسم.